تلخ می گذرد
این روزها را می گویم
که قرار است
از تو
که آرام جان لحظه هایم بوده ای
برای دلم
یک انسان معمولی بسازم !
گاهی دلم می خواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!
دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،
وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!
درست می شود!درست می شود!
اگر هم نشد به جهنم...
تمام می شود...
بالاخره تمام می شود...!!!
با من بی کس تنها شده، یارا تو بمان
همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان
من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام
تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش بخون شسته نگارا تو بمان
زین بیابان گذری نیست سواران را لیک
دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان
هر دم از حلقه عشاق، پریشانی رفت
بسر زلف بتان! سلسله دارا تو بمان
شهریارا، تو بمان بر سر این خیل یتیم
پدرا، یارا، اندوه گسارا تو بمان
سایه، در پای تو، چون موج، دمی زار گریست
که سر سبز تو باد کنارا تو بمان
هوشنگ ابتهاج
یه خیابونایی...
یه عطرایی...
یه آهنگایی...
یه تکه کلام هایی...
یه لباس هایی...
یه کارایی...
یه روزای خاصی...
یه فیلم هایی...
یه پارک هایی...
یه عکس هایی...
یه...
اینا شاید هیچی نباشن ولی گاهی خیلی عذاب آورن برای یه آدمایی...!؟
ایـن روزهــا که مــی گــــذرد
یکـــــ تــرانـــه تـــلخ
قصـــه ی تنـــهایــی هـــای مــــرا مــی ســـراید
سمـــفونـــی گوش خراشــی استـــــ
روزهـــاست پنــبه دگـــر فایـــده نـــدارد
بایـــد بـــاور کنــــم...
تنـــــــــــــهایم