حالا دیگر نه ماه را میشناسم نه سال را؛
نه روز را نه ساعتهای تکراری کوبیده بردیوار؛
که هرلحظه با تو آغاز میشوم؛
هر روز با تو بیدار میشوم؛
هر ساعت با تو به رویای خواب میروم؛
دیگر چه خیالی به گذشت زمان و به رفتن عمر...
وقتی که همه عمر و زمان من تو هستی؛
باتو تا ابد زنده ام!
مــرد گریه نمیکنــد...
مــرد نمیشکند...
فقط سیگاری روشن میکند
آرام ُ بی صدا، لابه لای ِ دود و شعر میمیرد!!!
این روزهــــا زیادی ساکتــــ شده ام
حرفــــ هایم نمی دانم چــــرا به جای گلــــو ،
از چشــــم هایم بیرونــــ می آیند . . .
آخر قصه را بردار و با خودت ببر ...
همان یکی بود و یکی نبود !
همان گنبد کبود را برای من بگذار ....
در فکر شروعی دوباره ام !
من بودم و هنوز کس دیگری نبود !